رامیلارامیلا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات رامیلا عشقم

بیقراری

رامیلای عزیزم از روزیکه از شمال برگشتیم سرما خوردی و آبریزش بینی و سرفه های شدیدی داری مامان جون برده دکتر و بهت شربت داده که خدا رو شکر بهتر شدی ولی تو پریروز یعنی روز بیست و هشتم خیلی بیقراری کردی طوریکه مامان جون و پدر جون رو خیلی خسته کردی وقتی من رسیدم از سرکار مامان جون گفت که امروز رامیلا خیلی بیقراره. وقتی رفتیم خونه خودمون باز هم خیلی گریه میکردی و بهونه میآوردی باید تا ساعت 11 شب بیدار نگهت میداشتم چون موقع خوردن شربت و آنتی بیوتیکته. شام هم نخوردی همش گریه میکنی و بهونه میگیری باباجون بردت بیرون که کمی هوابخوری بلکه بهتربشی علتشو نمیدونستیم وقتی از بیرون برگشتید بابا گفت که دندونهای نیش بالا جیک زده و داره در میاد وفهمیدیم که بخاط...
30 شهريور 1390

مسافرت

خوشگله مامی روز چهارشنبه یعنی 23/06/1390 من و شما و مامان جون با ماشین بابایی رفتیم شمال ویلای خاله مهوش تا روز جمعه آنجا بودیم روز پنج شنبه رفتیم لاویج خیلی زیبا بود و بخاطر هوای خنکی که داشت تو سرماخوردی و آبریزش بینی داشتی شب خیلی بدخوابیدی و بیتابی کردی روز جمعه از به اتفاق خاله سوسن از آنجا برگشتیم. در کل خوش گذشت.
26 شهريور 1390

بدخوابی

عزیزم نمیدونم چرا دیشب بدخواب شده بودی البته چندروزیه که اینطور هستی نمیدونم بخاطر دندوناته یا یه چیز دیگه خلاصه که بدخوابیهاتم برای ما شیرینه دوستت دارم
21 شهريور 1390
1